سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

این روزا هم من,هم همسرجان منتظر یه جرقه یم واسه منفجر شدن!

اما به جاش سعی میکنم خیلی هواشو داشته باشم,چون میدونم از چند طرف تحت فشاره مخصوصا با اون روحیه پروانه ای که داره!

دیروز قرار بود ناهار بریم خونه پیش بابااینا(بعد از دکتر),اما دیدم اصلا راغب نیست و قرار شد ما رو پیاده کنه و خودش بیاد خونه,غذا بخوره بعد هم دوباره بره دنبال کارهاش!

احساس کردم یهو دمغ شد! و میدونستم منتظره منفجر بشه!

گفتم پس ما هم میایم خونه با هم ناهار میخوریم بعد میریم خونه بایا اینا,چون به دخترک قول دادیم اگه همکاری کنه میریم اونجا!

بماند که دخترک چقدر گریه کرد,جیغ زد,... چقدر همسرجان منو مواخذه کرد که اینقدر لی لی به لالای این بچه نذار (از اون حرفا که وقتی اخلاق بچه مورد پسند باباها نیست,بنظر میاد اینجا تقصیر مادره)خلاصه که با خنده و شوخی و ادا اطوار اوضاع خونه رو سر و سامون دادم و با هم ناهار خوردیم و ...خلاصه با خوبی و خوشحالی از هم جدا شدیم!

کلا الان مثل یه بره مطیعم! ناهار شام به راه,هرچی شما بگی درسته, هرکار بگی انجام میدیم,...چون میدونم الان دیگه زندگیمون فقط یک جرقه کم داره تا نابود بشه!

امروز که همسرجان نیمه خواب و بیدار جلوی تلویزیون خوابیده بود از حال سینی ها پرسیدم,گفت شکرخدا اون مشکلی که بیش از یک ماه درگیرش بود رفع شده,منم با خنده گفتم انگار ما خیلی نباید توی خوشی باشیم ارور میدیم خدا دیده خیلی ناشکریم و توی خوشی غرق شدیم,گفت یه حال اساسی بده!شاید هم لطف خدا بوده بیشتر قدر زندگیمون رو بدونیم!

از دیشب هی به خودم میگم این سه سالگی سن سختیه,من که به خاطر یه چشم دخترک سه ساله م اینقدر کم میارم,.... لایومک یومک یا اباعبدالله





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,